۱۳۸۹ بهمن ۱۱, دوشنبه

مقابل تلويزيون نشسته ام وبي هدف كانال ها را بالا و پايين ميكنم ...در شبكه اي مجري برنامه كودك با شادي و شوري ساختگي تند و تند از پدر ها ميگويد .. از محبتشان و از احترام به انها ....پدر ..واژه ي مقدسي كه مرا به ياد پدرم مي اندازد .. با چشمان مهربانش و دستهاي زبر و گرمش اي كاش ميدانست چه قدر نگران سلامتيش هستم .. كابوس شبهايم بيماري دوباره ي اوست .. بي شك اگر مي دانست بيشتر مراقب خودش بود .. خيلي بيشتر ...او برايم تا هميشه يك سايه ي حمايگر است .. مرد استواري كه ميخواهم تا ساليان دراز ديگر سايه اش بر سرم مستدام باشد ..درپناه حضور سبز او طوفان غم مرا جا مي گذاردودر كنارش ژرفاي ارامش را احساس ميكنم و مي دانم كه بي او سيل بي رحم تنهايي مجالم نمي دهد ...... دلم ميخواهد خجالت را كنار بگذارم در چشمانش چشم بدوزم و با زيباترين كلامم از او بخواهم بيشتر مراقب خودش باشد خيلي بيشتر .. پدر من همتي فولادين دارد و اراده اي اهنين پس ميتواند .. هر چه بخواهد ..اگر چه با هيچ كلامي هرگز نخواهم توانست انتهاي عشقم را به او نشان دهم ...چون بي انتهاست ..... و من هميشه در مقابل او همان دخترك كوچكي هستم كه نيازمند محبتهاي بيدريغش است ..بي شك محبت او بي شائبه ترين و خالص ترين است ..........

۱ نظر:

بیتا گفت...

ده سال یا بیشتر از دیدار اخرمان میگذرد.
دیدار با پدرم.دیداری که تازه شدنش از سالی به سال دیگر و از فصلی به فصل دیگر به تعویق میفتدو چه سخت است این احساس که پدری داری, خوب و دلسوز بااراده ای اهنین و دستهای مهربان و زبر ولی این دستها و این نگهاههاو این اغوش گرم و حماینگر با وجود همه نزدیکی, به تو چه دورند.انقدر دور که برایم دیگر تبدیل به یک ارزوی دست نیافتنی شده اند یا شاید سراب.
پس قدر کنار یکیدیگر بودن را بدانید ومحبت را بخاطر خجالت از هم دریغ نکنید و و تو ترانه عزیزم فرصتهای با هم بودن را, در اغوش گرفتن را,به اواحترام گذاشتن و محبت کردن را حتی با یک لیوان چای داغ که به دستش میدهی ,از دست نده که خیلی ها از این فرصتها و از این دستهای نوازشگر بی نصیبند...
اگر از ابراز محبت کلامی خجالت داری برایش بنویس و فقط یک جمله:
پدر دوستت دارم تا بینهایت.....