۱۳۸۹ دی ۵, یکشنبه

پسركم تند و تند حرف ميزند .. و من گاهي گوش م يكنم و گاهي هم .. نه ....از تيمش مي گويد و از گل زدنهايشان . از پاسهايشان و از در وازه بان نمونه شان ... سراسر شور است و اشتياق . از خوشحالي مسابقه روي پا بند نيست .. و من با تمام بي علاقه بودنم به فوتبال سعي ميكنم در شاديش شريك باشم ...در راه رفتن به محل مسابقه ايم و هر چند دقيقه يك بار با دلواپسي ميگويد .. دير شده .. تند تر بيا .....اخرهاي راه را تقريبا ميدويم و در مقابل نگاههاي متعجب ديگران فقط سرم را پايين مياندازم و تند تر ميدوم ....بالاخره ميرسيم .. نيم ساعت هم زودتر ....
بازي خيلي زود تمام ميشود و ... باخت ....از ان جا كه برايم خيلي مهم نيست با عجله وسايل را جمع ميكنيم و راهي خانه ميشويم كه سكوت پسركم مرا متوجه او ميكند .. سرش را پايين انداخته و اشكهاي گرمش بي صدا برروي گونه هاي سردش سرازير ميشوند ... چه قدر زود همه ي اشتياق و هيجانش به غم بدل شده .. دلم ميگيرد و و بي اختيار چشمانم خيس ميشود ميخواهم با او حرف بزنم و ارامش كنم و لي گمان ميكنم بهتر است تا رسيدن به خانه صبر كنم .. من هميشه با اين جمله ي قديمي كه مرد گريه نميكند .. مخالف بوده و هستم .. گريه نشانه ي مردانگي و شجاعت است نه ضعف ... پس ميگذارم تا گريه كند .. اما من ... بيشتر ازخودم عصبانيم .. من چيز مهمي را فراموش كرده ام به پسرم بياموزم ... پذيرش شكست .....................

۱۳۸۹ دی ۱, چهارشنبه

دختر كوچولو از اغوش مادرش مرتب و بي دليل به من مي خنديد و دست تكان ميداد .. در مقابل اين همه ذوق و شوق او دلم نيامد نخندم .. برايش دست تكان دادم ولبخند زدم مثل خودش ..
كودكي دنياي شيريني است .. شيرين و بي تكرار ..روزهاي شادي و سر خوشي كه غمهايمان كوچك و زود گذر بود و شاديهايمان بي پايان ...ان روز ها كه براي خنديدن به بهانه اي نياز نداشتيم ..دلمان خوش بود به همان خوشيهاي كوچكمان ..در دل ارزوي بزرگ شدن داشتيم و هرروز قدمان را بر روي ديوارهاي اتاقمان اندازه مي زديم ... اما اي كاش هميشه كوچك مي مانديم
.اگر چه بچه هاي امروز با ما خيلي متفاوتند و انگار خيلي زودتر بزرگ ميشوند .. اما باز هم معلمان بزرگي هستند براي شاد بودن و قدر لحظه را دانستن ..............

۱۳۸۹ آذر ۲۲, دوشنبه

امروز در گذر از خياباني در بين همهمه ي شلوغ خيابان و عجله رفتن .. ناگاه نگاهم در چشماني سبزخيره شد .. لحظه اي درنگ كردم .. مرد جواني كز كرده در گوشه ي پياده رو و از سرما خودش را در خود مچاله كرده بود .. چشمان بي رمقش افقي دور را مينگريست شايد غوطه ور در گذشته اي بود كه حا ل به نابودي رسيده بود ...نمي دانم در ميان اين همه چرا او توجهم را جلب كرده بود شايد معصوميتي كه هنوز در عمق نگاه سبزش بود .. هر چه بود دقيقه اي بعد از او گذشتم .. اما اي كاش او اين گونه از خودش نمي گذشت ....................

۱۳۸۹ آذر ۲۱, یکشنبه

دوباره سلا م

مي دونم كه مدت زيادي گذشت و من هنوز هيچي ننوشتم .. اما از امروز سعي مي كنم در ميان تموم دل مشغولي ها وقتي هم براي نوشتن بگذارم ....كاري كه هميشه دوست داشتم .. بنويسم از همه چيز .. از هر چيزي كه در ذهنم ساعتها مي گرده و به دنبال گوش شنوايي است براي شنيدن و يا چشمي براي ديدن .................