۱۳۸۹ آذر ۲۲, دوشنبه

امروز در گذر از خياباني در بين همهمه ي شلوغ خيابان و عجله رفتن .. ناگاه نگاهم در چشماني سبزخيره شد .. لحظه اي درنگ كردم .. مرد جواني كز كرده در گوشه ي پياده رو و از سرما خودش را در خود مچاله كرده بود .. چشمان بي رمقش افقي دور را مينگريست شايد غوطه ور در گذشته اي بود كه حا ل به نابودي رسيده بود ...نمي دانم در ميان اين همه چرا او توجهم را جلب كرده بود شايد معصوميتي كه هنوز در عمق نگاه سبزش بود .. هر چه بود دقيقه اي بعد از او گذشتم .. اما اي كاش او اين گونه از خودش نمي گذشت ....................

۵ نظر:

ناشناس گفت...

انسان هاي زيادي خود را فراموش كرده اند . بيا تا ما خود را فراموش نكنيم....

ناشناس گفت...

بالاخره اين بلاگ آپ شد

ناشناس گفت...

قسمت فيد وبلاگ كار نمي كنه و من نمي تونم اين وبلاگ رو دنبال كنم . شايد ايراد از سيستم من باشه .

نيما گفت...

جالب بود

عقاب پير گفت...

بايد حرف تازه اي زد