۱۳۸۹ اسفند ۲۳, دوشنبه

بهار

ديگر مي توان صداي پاي بهار را در كوچه پس هاي شهر شنيد و عطر سكر اور گلهاي بهاري را از هم اكنون احساس كرد ...ترنم بارش باران بر زمين نجواي موزون بهار است كه زمزمه مي كند بهاري ديگر در راه است ....سالي گذشت و سالي ديگر اغاز مي شود ...جوانه هاي كوچك و تازه بر روي درختان اميدي دوباره را در دلها زنده مي كند ....اميد روزهايي پر بارتر ...
در اين هياهو و تعجيل روزهاي اخر سال هوا هم با تميزي خانه ها اسمان را صاف كرده تا با نگاه در زلال ابي اسمانش و لطافت و سر سبزي زمينش ما هم زلال و سر سبز شويم ....
اي كاش قلبهايمان را هم با باران بهاري بشوييم و همنوا با رويش جوانه ها عشق و گذشت را در دلهايمان ابياري كنيم تا سرسبز و شكوفا شوئد ...
اي كاش قدر دان لحظه لحظه هايمان باشيم ......


۱۳۸۹ اسفند ۱۱, چهارشنبه

فصل زرد


مرد در مقابل اعتراضهاي مجدد همسرش همه ي قدرت باقيمانده اش را در دستهايش جمع مي كند و كشيده اي به او ميزند ... و سپس با عجله از در خارج مي شود ...زن در خود فرو مي ريزد گويي چيزي در وجودش مي شكند ارام بر زمين مي نشيند و همصدا با دختر كوچكش اشك ميريزد ....براي خودش و براي زندگي كه ديگر از دست رفته است .... براي اين چند سالي كه تمام توانش را گذاشت تامردش را از منجلابي كه در ان دست و پا مي زد نجات دهد ...نمي دانست از كي و از كجا شروع شده بود اما هر چه بود اعتياد حسابي او را اسير و مطيع خويش كرده بود ....سارا ديگر اطمينان داشت كه حميد هرگز دوباره مرد زندگيش نخواهد شد تير خلاص زندگيش همين امروز بود امروز كه بعد ار ماهها رنج و مشقت كه هردوشان براي ترك كشيده بودند ،دوباره اورادر حال مصرف مواد ديد ...
سارا دختر كوچكش را بغل مي كند و اماده ي رفتن مي شود ...اگر چه مي داند دختركش تا هميشه فرزند طلاق باقي مي ماند و در حسرت پدر اما چه بسا كه اين كمبود بهتر از وجود پدري معتاد باشد ....معتاد بي ايماني كه شايد فردا و فرداها دخترش را هم وسيله اي براي ارتزاق خود قرار دهد ......
شب هنگام كه مرد چون هميشه كلافه و خسته به خانه برمي گردد جاي همسرش و نفسهاي گرم فرزندش خالي است و به جاي ان نامه اي است كه سارا در اخرين لحظات براي او نوشته و از او خواسته براي دريافت دادنامه به دادگاه بيايدو با طلاق او موافقت كند تا بدين ترتيب دست كم حق پدري را براي فرزندش به جاي اورده باشد ....او ناباورانه چند بار نامه را مي خواند لحظاتي گريه ميكند ....بعد با خود مي انديشدديگر اين بار بايد براستي خود را از شر اين ديو پليد راحت كند ... بايد به همسرش بفهماند كه هنوز او و فرزندش را دوست دارد ونبض غيرتش هنوز مي تپد .......اما چند ساعتي بيشتر نمي گذدر كه درد و درماندگي براو غلبه ميكند ....پس مجددا به سراغ وسايلش مي رود تا با مصرف مضاعف مواد همه چيز را موقتا به فراموشي بسپارد ......با اين كه خوب مي داند اين لحظات ،لحظاتي است به بهاي تمام زندگي و روياهايش.......................................