۱۳۸۹ اسفند ۲۳, دوشنبه

بهار

ديگر مي توان صداي پاي بهار را در كوچه پس هاي شهر شنيد و عطر سكر اور گلهاي بهاري را از هم اكنون احساس كرد ...ترنم بارش باران بر زمين نجواي موزون بهار است كه زمزمه مي كند بهاري ديگر در راه است ....سالي گذشت و سالي ديگر اغاز مي شود ...جوانه هاي كوچك و تازه بر روي درختان اميدي دوباره را در دلها زنده مي كند ....اميد روزهايي پر بارتر ...
در اين هياهو و تعجيل روزهاي اخر سال هوا هم با تميزي خانه ها اسمان را صاف كرده تا با نگاه در زلال ابي اسمانش و لطافت و سر سبزي زمينش ما هم زلال و سر سبز شويم ....
اي كاش قلبهايمان را هم با باران بهاري بشوييم و همنوا با رويش جوانه ها عشق و گذشت را در دلهايمان ابياري كنيم تا سرسبز و شكوفا شوئد ...
اي كاش قدر دان لحظه لحظه هايمان باشيم ......


۴ نظر:

راد بوا گفت...

آه چه زيبا بود !!

اوبوق مياد ... بهار مياد .....

فصل رنگارنگ گفت...

چه زیبا و پر احساس بهار را ترسیم کرده اید.
بهاری باشید و پر نشاط

قدردان لحظه ها گفت...

قدر دان لحظه ها؟
امان از ما ادمها که در حال غبطه گذشته را میخوریم و در اینده افسوس حال را.

امان از ما ادمهایی که به همه چیز های خوب خیلی زود عادت میکنیم ولی سختی ها و مرارت ها و رنجها روزبروز برروی شانه هایمان سنگین تر و سنگینتر میشوند وانقدر از عادت سبقت میگیرند که شاید فقط نقطه ای ناچیز از خوبی های دور دست را که بر دوش عادت سوارند را نظاره گرند.

ایا آن روز زیباتر از روزهای بهاری از راه خواهد رسید که ما ادمهای قدر نشناس حتی برای اندکی قدردان لحظات باشیم؟

امان و صد امان و هزار امان از ما ادمها که تا زمانی که نعمتی را از دست نداده ایم قدرش را نخوهیم دانست و وقتی از دستش دادیم ناشکر تمام نعمتهای دیگر هم میشویم.

من وقتی قدر شنواییم را میدانم که گوشهایم سنگین شود یا کاملا در دنیایی پر از سکوت و خاموشی فرو روم.
قدر چشمهایم را انوقت میدانم که اهسته اهسته بیناییم را از دست بدهم و باز هم در دنیایی پر از خاموشی و تاریکی فرو روم. شاید تاریکی محض. تاریکی که هیچ شمعی و هیچ نوری برای روشن کردن حتی نقطه کوجکی از آن کارساز نباشد.

قدر انگشتهایم را که در همین لحظات چه بیدریغ برای نوشتن این سطرها و بروی کاغذ اوردن اندیشه هایم به کمک من شتافتند و از من پیروی کامل میکنند وقتی میدانم که در یک آن و یک لحظه و باز هم لحظه ولی اینبار تلخ چون زهر در اثر یک تصادف کاری با اره برقی انها را پشت اره جا گذاشته باشم.

قدر دستها و پاهایم را در لحظه ای میدانم که به یکباره بر اثر سکته مغزی از پیروی از من سرباز زنند و بار سنگین تنم را تنهایک ویلچیر با وفا تحمل کند.

قدر طعم را وقتی احساس خواهم کرد که به علت یک سرماخوردگی ناچیز برای چند روز حس بویاییم را از دست بدهم و دراین مدت خوشمزه ترین غذاها در دهانم طعم خاکستر دارد.

و اینها فقط اندکی از نعمتهای بیرونی بود.
اضافی میدانم درمورد نعمتهای درونی مثالهایی از قدر نشناسی هایمان بیاورم چون بعید میدانم که عده زیادی از ما از وظایف هر غده و هر عضو درونی بدن خود اگاهی کامل داشته باشیم و بدانیم که هر عضو از بدنمان برای ادامه زندگیمان چقدر حیاتی و ضروریند.


وقتی فرزندی ندارم نالانم و گریان و با دیدن هر نوزادی داغ دلم تازه میشود. ولی وقتی خدا به من فرزندان سالم و شاداب و با نشاط داد از سر و صدایشان و شیطنتهای کودکیشان و سختی بزرگ کردن و تربیتشان باز هم گریان و نالانم.

وقتی تنهایم ارزویم ازدواج و ساختن اشیانه ای با همسری خوب و مهربان است و وقتی ازدواج میکنم دیری نمیپاید که بر خودم لعنت میفرستم که چرا تنهایی را بر همسری که فقط و قثط بدیهایش را میبینم و به خوبیهایش دیگر عادت کرده ام ترجیح ندادم.

وقتی خانه ندارم از دربدری مینالم و وقتی صاحب خانه شدم از مشکلات پیش پا افتاده ای که در خانه وجود داشتند و من به انها اهمیت ندادم باز هم نالانم.

وقتی نزدیکم به جلمه دوری و دوستی اعتقاد کامل دارم و زمانی که دور میشوم غصه روزهای در کنار یکدیگر بودن مرا امان نمیدهد.

مثالها انقدر زیادند که در این صفحه کوچک نمیگنجند و همینطور در ذهن و فکر مابا مغزهایی کوچکتر.

و من هم اکنون این کلمات را درک میکنم:

ای کاش ولی ای کاش قدر لحظه لعظه از زندگیمان را بدانیم و خدا رابخاطر همه خوبی ها و کمی هم سختی ها در میان راه شکرگزار باشیم وهمه با هم از شادی فریاد بزنیم: خدایا شکرت. من چقدر خوشبختم..........

شکرانه گفت...

واقعا هم همینطوره که شما میگین.
یکی از نمونه های ادم قدر نشناس من بودم . هر وقت ازم حالمو میپرسیدن بجای شکر خدا خوبم میگفتم خوب میشه.همیشه از زندگیم و وضعیتم ناراضی بودم و حسودی دیگران رو میکردم و هر چیز خوبی که خودم داشتم و دیگران نداشتند به حساب شانس میذاشتم تا اینکه خدا در جواب همه نمک نشناسی های من تصمیم گرفت چند تا چیز خوب رو که به من داده بود و من قدرشون رو نمیدونستم از من بگیره.
در عرض مدت خیلی کوتاهی دخترم در تصادف رانندگی کشته شد. زنم از من طلاق گرفت .دچار مرض قند شدید شدم. (شاید از ناراحتی)و کلیه هام بقدری از این مریضی اسیب دیدند که به دیالیز هم رسیدم و هم اکنون هم روحی و هم جسمی رنج میبرم.
بعلت بیماری کارم رو هم از دست دادم و چند هزار دلار خرج دوا و درمان بیفایده کردم.
ولی از این همه درد و رنج و شوک ناگهانی یک چیز رو بخوبی یاد گرفتم:
جواب حالت چطوره رفیق رو میدونم دقیقا چی بدم:
خدا رو شکر خوب خوبم......