۱۳۹۰ فروردین ۲۰, شنبه

بازنده

مرد با قدم هايي كشدار و ارام از پله ها بالا ميرود پاهايش او را همراهي نمي كند بالاخره॥ به طبقه ي مورد نظر ميرسد ...هنوز فرصت دارد ॥روي صندلي مقابل در مي نشيند و در هياهوي شلوغ راهروي دادگاه و درميان همهمه ي ادم ها غرق در افكارش مي شود ... به روزهاي اول اشنايي با همسرش و همه ي درد سرهايي كه براي رسيدن به او كشيده بود ...او با همه ي مخالفت هاي پدر و مادرش و تمام شر ط هاي سنگين خانواده ي ي همسرش جنگيده بود و ...بالاخره موفق شده بود ....به شب هايي فكر مي كرد كه تا دير وقت كار مي كرد .... فقط براي رفاه بيشتر همسرش و اينكه به او قول داده بود خوشبختش كند ....به دل شكسته ي سارا دختر همسايه شان فكر مي كرد ..... شايد اه او دامن گيرش شده بود او كه چندين سال منتظرش گذاشته بود ... اما با ديدن ثريا همه چيز را فراموش كرده بود همه ي قول و قرارهايش را و حتي عشق قديميش را ......مرد باز هم فكر كرد به تمام روزهاي گذشته ..... به تمام چيزهايي كه به زحمت و با اميد براي همسرش تهيه ميكرد ... اما پاسخش تنها نيم نگاهي بود ان هم از روي نارضايتي ....و حالا با ورشكست شدنش تير خلاص زندگيشان زده شده بود او مانده بود و مهريه اي سنگين و فكري كه مثل خوره وجودش را ميخورد ... هر چه بيشتر فكر مي كرد بهتر ميفهميد كه در اين سالها عابر بانكي بيش نبوده است .....
مرد با صداي منشي دادگاه كه اسمش را صدا ميكند ار افكارش بيرون مي ايد و با حسرت و اندوهي بي پايان مي رود تا همه چيز را تمام كند ......همه چيز را .....