۱۳۸۹ دی ۱۵, چهارشنبه

امروز گيج شده ام و حواس پرت .. گويي صداهاي اطرافم رانميشنوم و در دنياي ديگري هستم .. دنياي ذهن و خاطراتم .. هركس چند بار بايد صدايم كند تا متوجه شوم ... حسابي بي قرارم.انتظار ديدن يكي از بهترين دوستانم بعد از 14 سال امروزم را ديگر گونه كرده است ..باهر صداي زنگي ازجا ميپرم .. اما تا امدنش هنوز 2ساعت مانده .. پس گوشه اي مينشينم و خاطراتم را ورق ميزنم .. خودم و او را ميبينم كودكاني بادنيايي از اميد دست در دست هم دوان دوان به مدرسه ميرويم .. گاه خودمان را پشت نيمكت هاي چوبي مدرسه ميبينم .. گاه در حياط بزرگ و دلباز مدرسه مان ...گاه لي لي بازي ميكنيم و گاه در روزهاي پرشور نوجواني هستيم .. خداي من چطور 14 سال ازهم دور بوديم و چطور اين همه وقت از ان روزها گذشه و در ذهن كوچك من انگار همين ديروز بود همين ديروز ..........
اي كاش بتواينم از امروز به بعد را دريابيم .........................

۶ نظر:

راد بوا گفت...

ديدي بالاخره آمد !
آن سفيد قامت سفيد پوش سفيد روي !

فوق العاده عالي بود !!! آفرين !!
بسيار زيبا بود !!!
اين رو آپ كن !!

ناشناس گفت...

آه خداي من .........

مسعود گفت...

به علي قسم كه نوشته هاي شما ، مرده ها را زنده مي كند

ناشناس گفت...

شما خیلی خیلی زیبا مینویسید ترانه خانم.من از خواندن نوشته های شما بسیار لذت میبرم. افرین به شما ادمه بدهید.

اردشیر گفت...

خوب ملاقات بعد از 14 سال چطور بود؟ حتما بسیار هیجان اور و زیبا.درست مثل نوشته هایت عزیز.
ای کاش من هم میتوانستم شما را ملاقات کنم.......

ارسلان گفت...

سلام ترانه جان. شما شعر هم بلدین بکین؟ امتحان کنین. ما اماده خوندنشون هستیم. خواهش میکنم بیشتر بنویسین البته اگه وقتشو دارین.نوشته های شما بسیا دلپذیر و زیباو دلنشین هستن. با تشکر فراوان از سایت شما . موفق باشین.