دختر منتظر و بي قرارپشت ميزي تنها نشسته بود هر چند دقيقه يك بار روسري اش را مرتب مي كردو خودش را در ايينه ي كوچكش نگاه مي كرد ।در فكر و خيال غوطه ور بود براي اولين بار به مادرش دروغ گفته بودو همين فكرش را به هم ريخته بود گفته بود كه كلاس فوق العاده دارد ...اما حالا ... اينجا ... توي اين كافي شاپ خلوت و كوچك نشسته بودو منتظر بود منتظر كسي كه ساعتها و روزها با او چت كرده بود...حرفهاي زيادي برايش زده بود و سخنان دلنشين زيادي از او شنيده بود ،كسي كه قلب و احساسش را از ان خود كرده بود امروز مي خواست براي اولين بار او را ببيند دلشوره ي عجيبي داشت و كلافه بود نيم ساعتي مي شد كه اينجا نشسته بود اما خبري نبودپسر جواني كه در رستوران كارمي كرد دو بار امده بود و پرسيده بود چيزي ميل دارد يا نه؟و او هر دو بار گفته بود كه منتظر كسي است پسر جوان نگاه تيز و زننده اي داشت و هنوز هم از پشت ميزش هر از چند گاهي نگاهي به او مي كرد....دختر نگاهش را از او مي دزديد و خودش را با گوشي تلفنش سرگرم ميكرد ... اما حس خوبي نداشت ...در اين نيم ساعت خيلي با خودش كلنجار رفته بود تا دروغي كه به مادرش گفته بود را توجيه كند اما هر چه مي كرد نمي توانست.... اي كاش انقدر با مادرش صميمي و راحت بود تا بتواند همه چيز را برايش بگويد اما ......انتظارش كشدار و خسته كننده شده بود ... از يك طرف حرفها و وعده هاي شيرين پسري كه گمان مي كرد همان مرد روياهايش است در ذهنش دور مي زد و در طرف ديگر فقط مادرش بود با نگاههايي مهربان و مملو از اعتماد .......دستهايش عرق كرده بود و گرمش شده بود ....پسر جوان از پشت پيشخوان هنوز هم به او نگاه مي كرد ...يك لحظه چشمهايش را بست ....و بعد انگار تصميم مهمي گرفته باشد كيفش را برداشت و با عجله از دز بيرون رفت ...........
بعد از رفتن او پسر جوان همانطور كه پشت ميزش نشسته بود شماره اي را گرفت و ارام و شمرده گفت :نيم ساعتي نشست و رفت ...مورد مناسبي به نظر نمي امد انگار با خودش هم درگير بود ....تا اومدن نفر بعدي يه نيم ساعتي مونده نه ؟؟