۱۳۹۰ خرداد ۵, پنجشنبه

جابه جايي

با سلام به همه ي دوستان عزيزي كه در اين مدت با حضور گرمشان شور و انگيزه ي بي پايان برايم داشتند ॥ من وبلاگم رو به پرشين بلاگ منتقل كردم ...باز هم چشم به راهتان هستم
www.taraneh1.persianblog.ir

۱۳۹۰ فروردین ۲۰, شنبه

بازنده

مرد با قدم هايي كشدار و ارام از پله ها بالا ميرود پاهايش او را همراهي نمي كند بالاخره॥ به طبقه ي مورد نظر ميرسد ...هنوز فرصت دارد ॥روي صندلي مقابل در مي نشيند و در هياهوي شلوغ راهروي دادگاه و درميان همهمه ي ادم ها غرق در افكارش مي شود ... به روزهاي اول اشنايي با همسرش و همه ي درد سرهايي كه براي رسيدن به او كشيده بود ...او با همه ي مخالفت هاي پدر و مادرش و تمام شر ط هاي سنگين خانواده ي ي همسرش جنگيده بود و ...بالاخره موفق شده بود ....به شب هايي فكر مي كرد كه تا دير وقت كار مي كرد .... فقط براي رفاه بيشتر همسرش و اينكه به او قول داده بود خوشبختش كند ....به دل شكسته ي سارا دختر همسايه شان فكر مي كرد ..... شايد اه او دامن گيرش شده بود او كه چندين سال منتظرش گذاشته بود ... اما با ديدن ثريا همه چيز را فراموش كرده بود همه ي قول و قرارهايش را و حتي عشق قديميش را ......مرد باز هم فكر كرد به تمام روزهاي گذشته ..... به تمام چيزهايي كه به زحمت و با اميد براي همسرش تهيه ميكرد ... اما پاسخش تنها نيم نگاهي بود ان هم از روي نارضايتي ....و حالا با ورشكست شدنش تير خلاص زندگيشان زده شده بود او مانده بود و مهريه اي سنگين و فكري كه مثل خوره وجودش را ميخورد ... هر چه بيشتر فكر مي كرد بهتر ميفهميد كه در اين سالها عابر بانكي بيش نبوده است .....
مرد با صداي منشي دادگاه كه اسمش را صدا ميكند ار افكارش بيرون مي ايد و با حسرت و اندوهي بي پايان مي رود تا همه چيز را تمام كند ......همه چيز را .....

۱۳۸۹ اسفند ۲۳, دوشنبه

بهار

ديگر مي توان صداي پاي بهار را در كوچه پس هاي شهر شنيد و عطر سكر اور گلهاي بهاري را از هم اكنون احساس كرد ...ترنم بارش باران بر زمين نجواي موزون بهار است كه زمزمه مي كند بهاري ديگر در راه است ....سالي گذشت و سالي ديگر اغاز مي شود ...جوانه هاي كوچك و تازه بر روي درختان اميدي دوباره را در دلها زنده مي كند ....اميد روزهايي پر بارتر ...
در اين هياهو و تعجيل روزهاي اخر سال هوا هم با تميزي خانه ها اسمان را صاف كرده تا با نگاه در زلال ابي اسمانش و لطافت و سر سبزي زمينش ما هم زلال و سر سبز شويم ....
اي كاش قلبهايمان را هم با باران بهاري بشوييم و همنوا با رويش جوانه ها عشق و گذشت را در دلهايمان ابياري كنيم تا سرسبز و شكوفا شوئد ...
اي كاش قدر دان لحظه لحظه هايمان باشيم ......


۱۳۸۹ اسفند ۱۱, چهارشنبه

فصل زرد


مرد در مقابل اعتراضهاي مجدد همسرش همه ي قدرت باقيمانده اش را در دستهايش جمع مي كند و كشيده اي به او ميزند ... و سپس با عجله از در خارج مي شود ...زن در خود فرو مي ريزد گويي چيزي در وجودش مي شكند ارام بر زمين مي نشيند و همصدا با دختر كوچكش اشك ميريزد ....براي خودش و براي زندگي كه ديگر از دست رفته است .... براي اين چند سالي كه تمام توانش را گذاشت تامردش را از منجلابي كه در ان دست و پا مي زد نجات دهد ...نمي دانست از كي و از كجا شروع شده بود اما هر چه بود اعتياد حسابي او را اسير و مطيع خويش كرده بود ....سارا ديگر اطمينان داشت كه حميد هرگز دوباره مرد زندگيش نخواهد شد تير خلاص زندگيش همين امروز بود امروز كه بعد ار ماهها رنج و مشقت كه هردوشان براي ترك كشيده بودند ،دوباره اورادر حال مصرف مواد ديد ...
سارا دختر كوچكش را بغل مي كند و اماده ي رفتن مي شود ...اگر چه مي داند دختركش تا هميشه فرزند طلاق باقي مي ماند و در حسرت پدر اما چه بسا كه اين كمبود بهتر از وجود پدري معتاد باشد ....معتاد بي ايماني كه شايد فردا و فرداها دخترش را هم وسيله اي براي ارتزاق خود قرار دهد ......
شب هنگام كه مرد چون هميشه كلافه و خسته به خانه برمي گردد جاي همسرش و نفسهاي گرم فرزندش خالي است و به جاي ان نامه اي است كه سارا در اخرين لحظات براي او نوشته و از او خواسته براي دريافت دادنامه به دادگاه بيايدو با طلاق او موافقت كند تا بدين ترتيب دست كم حق پدري را براي فرزندش به جاي اورده باشد ....او ناباورانه چند بار نامه را مي خواند لحظاتي گريه ميكند ....بعد با خود مي انديشدديگر اين بار بايد براستي خود را از شر اين ديو پليد راحت كند ... بايد به همسرش بفهماند كه هنوز او و فرزندش را دوست دارد ونبض غيرتش هنوز مي تپد .......اما چند ساعتي بيشتر نمي گذدر كه درد و درماندگي براو غلبه ميكند ....پس مجددا به سراغ وسايلش مي رود تا با مصرف مضاعف مواد همه چيز را موقتا به فراموشي بسپارد ......با اين كه خوب مي داند اين لحظات ،لحظاتي است به بهاي تمام زندگي و روياهايش.......................................

۱۳۸۹ اسفند ۵, پنجشنبه

انتظار

ظهر- كافي شاپ
دختر منتظر و بي قرارپشت ميزي تنها نشسته بود هر چند دقيقه يك بار روسري اش را مرتب مي كردو خودش را در ايينه ي كوچكش نگاه مي كرد ।در فكر و خيال غوطه ور بود براي اولين بار به مادرش دروغ گفته بودو همين فكرش را به هم ريخته بود گفته بود كه كلاس فوق العاده دارد ...اما حالا ... اينجا ... توي اين كافي شاپ خلوت و كوچك نشسته بودو منتظر بود منتظر كسي كه ساعتها و روزها با او چت كرده بود...حرفهاي زيادي برايش زده بود و سخنان دلنشين زيادي از او شنيده بود ،كسي كه قلب و احساسش را از ان خود كرده بود امروز مي خواست براي اولين بار او را ببيند دلشوره ي عجيبي داشت و كلافه بود نيم ساعتي مي شد كه اينجا نشسته بود اما خبري نبودپسر جواني كه در رستوران كارمي كرد دو بار امده بود و پرسيده بود چيزي ميل دارد يا نه؟و او هر دو بار گفته بود كه منتظر كسي است پسر جوان نگاه تيز و زننده اي داشت و هنوز هم از پشت ميزش هر از چند گاهي نگاهي به او مي كرد....دختر نگاهش را از او مي دزديد و خودش را با گوشي تلفنش سرگرم ميكرد ... اما حس خوبي نداشت ...در اين نيم ساعت خيلي با خودش كلنجار رفته بود تا دروغي كه به مادرش گفته بود را توجيه كند اما هر چه مي كرد نمي توانست.... اي كاش انقدر با مادرش صميمي و راحت بود تا بتواند همه چيز را برايش بگويد اما ......انتظارش كشدار و خسته كننده شده بود ... از يك طرف حرفها و وعده هاي شيرين پسري كه گمان مي كرد همان مرد روياهايش است در ذهنش دور مي زد و در طرف ديگر فقط مادرش بود با نگاههايي مهربان و مملو از اعتماد .......دستهايش عرق كرده بود و گرمش شده بود ....پسر جوان از پشت پيشخوان هنوز هم به او نگاه مي كرد ...يك لحظه چشمهايش را بست ....و بعد انگار تصميم مهمي گرفته باشد كيفش را برداشت و با عجله از دز بيرون رفت ...........
بعد از رفتن او پسر جوان همانطور كه پشت ميزش نشسته بود شماره اي را گرفت و ارام و شمرده گفت :نيم ساعتي نشست و رفت ...مورد مناسبي به نظر نمي امد انگار با خودش هم درگير بود ....تا اومدن نفر بعدي يه نيم ساعتي مونده نه ؟؟


۱۳۸۹ بهمن ۲۵, دوشنبه

فرودگاه -پروازهاي خارجي
سالن فرودگاه هميشه بهترين جايي است كه مي تواني لذت ديدار و تلخي وداع را با تمام وجود حس كني ..روي يكي از صندلي هاي همين سالن زن سالخورده اي درهم و غمگين در كنار جواني نشسته است .. جوان پر از شور و هيجان است و مرتب به ساعت مچي اش نگاه ميكند و زن به صورت جوان خيره شده و حتي دلش نمي آيد پلك بزند ...در صورت شاد جوان ..جواني خودش را ميبيند و ..كودكي فرزندش را.... روزهايي كه براي چند دقيقه دير رسيدنش به خانه پر از دلشوره ميشد و حالا ... بايد با او وداع كند .. تمام سعي اش را ميكند تا در اين لحظه ي آخر هم فرزندش از او دلگير نشود .. بغض را در گلويش خفه كرده و فقط به چهره ي پسرش مي نگرد ..با صداي بلند گوي فرودگاه و اعلام پرواز بعدي پسر از جا مي پرد .. پس بالاخره لحظه يآخر فرارسيد .. پسر خم ميشود.... مادر دستهاي پير و خسته اش را دور گردن او حلقه كند و با تمام توانش اورا مي بويد و مي بوسد گويي مي خواهد تا هميشه بوي فرزندش را در مشام داشته باشد ...اشكهايش بي اختيار سرازير ميشود .. با خود ميگويد ..گريه نكن .. در كنج تنهاي خانه فرصت براي گريستن بسيار داري .. پس دوباره اشكهايش را فرو مي خورد .. پسر لبخند تلخي مي زند و ارام ميگويد مادر .. بي تابي نكني .. زود برميگردم .. اين جمله چه قدر برايش اشناست .. كمي فكر ميكند .. ده سال پيش هم همين جمله را از پسر بزرگش شنيده بود .. زود برميگردم ..آن دفعه هم مانع رفتن جگر گوشه اش نشده بود .. اين بار هم نخواهد شد .. مگر نه اين كه انها براي درس خواندن و كار مي رفتند و به دنبال سعادت و او براي فرزندانش جز سعادت چه مي خواست ...بالاخره پسر از او جدا مي شود و در پشت پنجره هاي شيشه اي دور و دورتر مي شود .. با وجود اشكهايي كه جلو چشمانش سايه انداخته باوسواس و دقت جوانش را مي نگرد .. شايد عمر او را مجالي براي ديداري دوباره نباشد ............

۱۳۸۹ بهمن ۱۷, یکشنبه

چراغ قرمز....وشمارش معكوس
برف پاك كن ماشين تند و تند برفها را ازروي شيشه كنار مي زند و گويي با بارش برف رقابت ميكند.. هواي داخل ماشين گرم و رخوت انگيز شده .. شيشه ماشين را كمي پايين مي اورم و باد سردي كه به صورتم ميخورد خواب الودگيم را دور ميكند ..عميق و بلند نفس ميكشم تا هوايي را كه اين روزها كمتر پيدا ميشود با تمام وجود استشمام كنم .. ناگهان دسته گلي از لاي پنجره ي باز به صورتم مي خورد و پشت ان دسته گل چهره ي سرمازده و خسته ي دختركي مقابلم ظاهر ميشود .. بي وقفه حرف ميزند از مريضي مادرش و بي پدريش ..در ذهنم تنها كلمات رژه مي روند... تكدي گران .. ثروتمنداني در ظاهر گدا ... اما من هميشه از ديدن كودكان فقر حس ديگري پيدا ميكنم .. تبعيض ...بدبختي و فقر واقعي ... كودكاني كه در مقايسه با خيلي از همسن هاي خود در قعر درماندگي اند ...وما .. من و تو براي اسايش وجدانمان.. و براي ارضاي حس نوع دوستي مان شايد .. سكه هايي را از غرور و نخوتمان نثارشان ميكنيم .. ..و باز هم شك داريم .. ايا به راستي محتاج بود؟
دخترك هنوز ايستاده... دستهايش از سرما قرمز شده و گلهاي يخ زده اش هر ثانيه خيس و خيس تر مي شود ...هنوز به من نگاه ميكند و من بي اختيار به ياد دخترك كبريت فروش مي افتم .. شايد اين اخرين دانه كبريت او باشد .....
لحظاتي بعد چراغ سبز ميشود .. شيشه را بالا ميكشم و حركت ميكنم .. به گلهاي خيسي كه برروي صندلي كناري گذاشته ام نگاه مي كنم .. اما تنها چهره ي دخترك را ميبينم و بس .............

۱۳۸۹ بهمن ۱۲, سه‌شنبه

امروز افتاب پر نور تر از هميشه مي تابد.. اسمان صاف تر از هروز است و هوا پاك تر ....
اما من دلتنگ تر از هميشه ام .....دلم براي كودكي هايم تنگ شده .. براي بوي مست كننده ي درختان اقاقيا.. براي طعم گس زالزالك ها ...براي درختان تنومند توت كه چه سخاوتمندانه توتهايشان را به پاي ما مي ريختند .. براي ظهرهاي داغ تابستان و بازيهاي كودكانه مان .. براي عروسكهاي ان روزهايم ....براي روزهاي پر برف زمستانها .. خانه هاي برفي كه با دستهاي كوچكمان ميساختيم.. براي قهرها و اشتي هاي زودگذرمان .. دلم تنگ شده است .. براي حياط بزرگ و دلباز مدرسه مان .. براي دوستاني كه حالا از بيشترشان يا بي خبرم .. يا دور ....براي زمزمه هاي دوستانه اي كه گويا تمامي نداشت و گمان ميكرديم تا هميشه اينگونه است ...........
دلم براي ان روزها تنگ شده است ...... .........

۱۳۸۹ بهمن ۱۱, دوشنبه

مقابل تلويزيون نشسته ام وبي هدف كانال ها را بالا و پايين ميكنم ...در شبكه اي مجري برنامه كودك با شادي و شوري ساختگي تند و تند از پدر ها ميگويد .. از محبتشان و از احترام به انها ....پدر ..واژه ي مقدسي كه مرا به ياد پدرم مي اندازد .. با چشمان مهربانش و دستهاي زبر و گرمش اي كاش ميدانست چه قدر نگران سلامتيش هستم .. كابوس شبهايم بيماري دوباره ي اوست .. بي شك اگر مي دانست بيشتر مراقب خودش بود .. خيلي بيشتر ...او برايم تا هميشه يك سايه ي حمايگر است .. مرد استواري كه ميخواهم تا ساليان دراز ديگر سايه اش بر سرم مستدام باشد ..درپناه حضور سبز او طوفان غم مرا جا مي گذاردودر كنارش ژرفاي ارامش را احساس ميكنم و مي دانم كه بي او سيل بي رحم تنهايي مجالم نمي دهد ...... دلم ميخواهد خجالت را كنار بگذارم در چشمانش چشم بدوزم و با زيباترين كلامم از او بخواهم بيشتر مراقب خودش باشد خيلي بيشتر .. پدر من همتي فولادين دارد و اراده اي اهنين پس ميتواند .. هر چه بخواهد ..اگر چه با هيچ كلامي هرگز نخواهم توانست انتهاي عشقم را به او نشان دهم ...چون بي انتهاست ..... و من هميشه در مقابل او همان دخترك كوچكي هستم كه نيازمند محبتهاي بيدريغش است ..بي شك محبت او بي شائبه ترين و خالص ترين است ..........

۱۳۸۹ دی ۱۵, چهارشنبه

امروز گيج شده ام و حواس پرت .. گويي صداهاي اطرافم رانميشنوم و در دنياي ديگري هستم .. دنياي ذهن و خاطراتم .. هركس چند بار بايد صدايم كند تا متوجه شوم ... حسابي بي قرارم.انتظار ديدن يكي از بهترين دوستانم بعد از 14 سال امروزم را ديگر گونه كرده است ..باهر صداي زنگي ازجا ميپرم .. اما تا امدنش هنوز 2ساعت مانده .. پس گوشه اي مينشينم و خاطراتم را ورق ميزنم .. خودم و او را ميبينم كودكاني بادنيايي از اميد دست در دست هم دوان دوان به مدرسه ميرويم .. گاه خودمان را پشت نيمكت هاي چوبي مدرسه ميبينم .. گاه در حياط بزرگ و دلباز مدرسه مان ...گاه لي لي بازي ميكنيم و گاه در روزهاي پرشور نوجواني هستيم .. خداي من چطور 14 سال ازهم دور بوديم و چطور اين همه وقت از ان روزها گذشه و در ذهن كوچك من انگار همين ديروز بود همين ديروز ..........
اي كاش بتواينم از امروز به بعد را دريابيم .........................

۱۳۸۹ دی ۵, یکشنبه

پسركم تند و تند حرف ميزند .. و من گاهي گوش م يكنم و گاهي هم .. نه ....از تيمش مي گويد و از گل زدنهايشان . از پاسهايشان و از در وازه بان نمونه شان ... سراسر شور است و اشتياق . از خوشحالي مسابقه روي پا بند نيست .. و من با تمام بي علاقه بودنم به فوتبال سعي ميكنم در شاديش شريك باشم ...در راه رفتن به محل مسابقه ايم و هر چند دقيقه يك بار با دلواپسي ميگويد .. دير شده .. تند تر بيا .....اخرهاي راه را تقريبا ميدويم و در مقابل نگاههاي متعجب ديگران فقط سرم را پايين مياندازم و تند تر ميدوم ....بالاخره ميرسيم .. نيم ساعت هم زودتر ....
بازي خيلي زود تمام ميشود و ... باخت ....از ان جا كه برايم خيلي مهم نيست با عجله وسايل را جمع ميكنيم و راهي خانه ميشويم كه سكوت پسركم مرا متوجه او ميكند .. سرش را پايين انداخته و اشكهاي گرمش بي صدا برروي گونه هاي سردش سرازير ميشوند ... چه قدر زود همه ي اشتياق و هيجانش به غم بدل شده .. دلم ميگيرد و و بي اختيار چشمانم خيس ميشود ميخواهم با او حرف بزنم و ارامش كنم و لي گمان ميكنم بهتر است تا رسيدن به خانه صبر كنم .. من هميشه با اين جمله ي قديمي كه مرد گريه نميكند .. مخالف بوده و هستم .. گريه نشانه ي مردانگي و شجاعت است نه ضعف ... پس ميگذارم تا گريه كند .. اما من ... بيشتر ازخودم عصبانيم .. من چيز مهمي را فراموش كرده ام به پسرم بياموزم ... پذيرش شكست .....................

۱۳۸۹ دی ۱, چهارشنبه

دختر كوچولو از اغوش مادرش مرتب و بي دليل به من مي خنديد و دست تكان ميداد .. در مقابل اين همه ذوق و شوق او دلم نيامد نخندم .. برايش دست تكان دادم ولبخند زدم مثل خودش ..
كودكي دنياي شيريني است .. شيرين و بي تكرار ..روزهاي شادي و سر خوشي كه غمهايمان كوچك و زود گذر بود و شاديهايمان بي پايان ...ان روز ها كه براي خنديدن به بهانه اي نياز نداشتيم ..دلمان خوش بود به همان خوشيهاي كوچكمان ..در دل ارزوي بزرگ شدن داشتيم و هرروز قدمان را بر روي ديوارهاي اتاقمان اندازه مي زديم ... اما اي كاش هميشه كوچك مي مانديم
.اگر چه بچه هاي امروز با ما خيلي متفاوتند و انگار خيلي زودتر بزرگ ميشوند .. اما باز هم معلمان بزرگي هستند براي شاد بودن و قدر لحظه را دانستن ..............

۱۳۸۹ آذر ۲۲, دوشنبه

امروز در گذر از خياباني در بين همهمه ي شلوغ خيابان و عجله رفتن .. ناگاه نگاهم در چشماني سبزخيره شد .. لحظه اي درنگ كردم .. مرد جواني كز كرده در گوشه ي پياده رو و از سرما خودش را در خود مچاله كرده بود .. چشمان بي رمقش افقي دور را مينگريست شايد غوطه ور در گذشته اي بود كه حا ل به نابودي رسيده بود ...نمي دانم در ميان اين همه چرا او توجهم را جلب كرده بود شايد معصوميتي كه هنوز در عمق نگاه سبزش بود .. هر چه بود دقيقه اي بعد از او گذشتم .. اما اي كاش او اين گونه از خودش نمي گذشت ....................

۱۳۸۹ آذر ۲۱, یکشنبه

دوباره سلا م

مي دونم كه مدت زيادي گذشت و من هنوز هيچي ننوشتم .. اما از امروز سعي مي كنم در ميان تموم دل مشغولي ها وقتي هم براي نوشتن بگذارم ....كاري كه هميشه دوست داشتم .. بنويسم از همه چيز .. از هر چيزي كه در ذهنم ساعتها مي گرده و به دنبال گوش شنوايي است براي شنيدن و يا چشمي براي ديدن .................